هفته آخر

سلام.نصفه وجود نازنین .سلام یکی از تخمک های ریزی که قرار است بالغ شوی.و با اسپرم بابا همراه شوی و بایی به دل من.سلام کوچولوی ریزی که باید تپل شوی. تند تند بزرگ شو.تپل شو هر چه زودتر .

توی این هفته رشد کن و بالغ شو.و زود زود از فولیکولت خارج شو.من منتظر تو هستم.

زندگی دست من نیست.حیات پر است از سورپرایز.اما من تا حدی برای تو احتیاجاتت را فراهم کرده ام.فقط بیا که من منتظر نمانم.

امروز میرم به خونه و کلی برای تو خوردنی آماده میکنم.همه اش را میخورم تا تو تپل تپل بشی عزیزم.به ادامه ماجرا فکر نکن فقط به لحظه ای فکر کن که قرار است از آن فولیکول بیای بیرون.ممنونم ازت

سلام ای خدای مهربان من.ببخشید اگر وقتی مشکلی دارم سراغت را بیشتر میگیرم.اما شرمنده نیستم.تو خدایی و نمیتوانی مرا تنها بگذاری.این را میدانم از این جهت است که هر لحظه به امید تو هستم.خداوندا کمک کن به نیمه وجودی که بالقوه آفرینش هست.


تاریخ : 18 مرداد 1393 - 20:16 | توسط : ماناس | بازدید : 519 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

9

سلام ای خدای مهربان.سلام ای خدای اضطرابهای امتحانهای جغرافی من.سلام ای خدای باران من در آن روز غریب .خدای قدم های ناتوانم تا در خانه پروین خانم. سلام ای یار وفادار من در سالهای سخت غربت من.سلام ای همدم و امید من در سالهای تنهایی.سلام ای نقطه پایان امید من.خدای خواستن های من.خدای زیاده خواهی های من.خدایی که با تو راحتم.

تو را بیشتر از خودم میشناسم.ای خدای ذهن و جسم و هستی من.خدای لایتناهی من.بی کران من.چقدر خوب است که تو هستی.

9 روز دیگر مانده تا نصف یک موجود تشکیل شود.خدایا چقدر احمق بودم در این همه ساااااااااااااااااااااااال که نمیدانستم چقدر معادله کنار هم گذاشته ای تا من خلق شوم.یا عقل من نمیرسد یا اینکه این یک تصادف نیست.آنقدر زایمان برایم مسخره و راحت بود که فکرش را نمیکردم روزی فلج خواب میگیرم از ترس حاملگی سه باره.تا سال قبل در تمام 6 سال ازدواجم یک دختر فرح بال بوده ام بدون تصور بچه.یعنی تو اگر نباشی من هیچم.تو میگویی من هستم.پس به من آرامش بده.

رشته کلاف مغزم دستم نیست.میرود گاهی پیش دخترکان رقصان با لباسهای محلی قرمز و طلایی و مشکی و یک دختر 10 ساله که میدود به جمع دوستانش.رویاهایم گرد نداشته ام میچرخد.خواب دیدم که من برای حاملگی تلاش میکنم.اما سعی دارم بچه را از اینترنت دانلود کنم.اما نمیشود.دوباره سعی میکنم باز هم نمیشود.

خیلی مسخره است.من عاشق بچه نیستم.خدا شاهد است از دیدن هیچ بچه ای ذوق نمیکنم.اما شرایطی ایجاد شده که آزارم میدهد.

دلم پیش خانمهای منتظری است که با شنیدن اسم نوزاد سینه هایشان حساس میشود و بارداری قسمتشان نشده.خدایا تو که این خانمها رو منتظر نمیزاری؟

..........................................................................................................................

خدا رو شکر برای امروز و فردایم برنامه دارم و سر گرم خواهم شد.انشالله همه به آرزویشان برسند.

خدایا چرا دختران دم بختمان را فراموش کردی.تو را به بزرگیت قسم میدم همه شان را سفید بخت کن ای خدا.


تاریخ : 16 مرداد 1393 - 17:25 | توسط : ماناس | بازدید : 489 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

10

10 روز دیگه مونده.

دلم از همه گرفته.بعضی اتفاقت توی زندگی دست خود ادم نیست.بعضی آدمها بعضی اتفاقات و یا بعضی حرفها ممکنه تا آخر عمر یه آدمی تاثیر بزاره.و اونموقع باعث میشه تا نصف شب با مادرم بشینیم تو حیاط و یه سری مشکلات رو بالا پایین کنیم و هر بار بیفتیم تو دور باطل.چون همه این حرفها به نقطه ای بر میگرده که گره کوره و باز نمیشه.سالیان هست که باز نشده.هی ما چنگ زدیم دندون زدیم ولی نتونستیم بازش کنیم.هر جا رفتیم باهامون بوده.

دیگه امیدی به بازشدنش نداریم.چون تاثیرشو گذاشته و دیگه قابل جبران نیست اثراتش.اما خدایا از دست ما کاری بر نمیاد.یه نگاهی هم سمت ما بکن.دیگه این اواخر اینقدر بهت گفتم که روم نمیشه.اما برای تو کاری نداره.فقط یه نگاه میکنی به سمت ما همین.بیا و این لطف رو در حق ما بکن.ما که بندگان بدی برات نبودیم. دیگه من خجالت میکشم ازت به خدا.

دلم به نوشتن نمیاد.دیگه سپردمش دست خودت.ازتم امید دارم.دیگه ناامیدمون نکن


تاریخ : 15 مرداد 1393 - 17:25 | توسط : ماناس | بازدید : 522 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

11

دیروز دوباره عصر غمگین بودم.

امروز دلم میخواهد برای عصر خودم یک برنامه بزارم.کاش بتونم برم از خونه بیرون. حالا تا خدا چی بخواد.

دیگه 11 روز مونده تا این روزهای انتظار من تموم بشه.همش در حال روحیه دادن به خودم هستم.

میخوام از قانون جذب استفاده کنم.من این دفعه حامله میشم و نی نی سالم میاد بغلم انشالله.

 


تاریخ : 14 مرداد 1393 - 16:55 | توسط : ماناس | بازدید : 506 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

12 روز

انشالله 12 روز دیگر من میتوانم برای مادر شدن سعی کنم.

دیشب مثل هر روز و هر شب دیگر رفتم سراغ محیا.نوشته بود ویار دارد.

یاد مادرم افتادم.وقتی از ویارش میگفت.میخندیدم و میگفتم اینها همه تلقین بوده مامان.مگه میشه آدم از بوی پرتقال بدش بیاد؟ چه میدونم اصلا فکر نمیکردم چرا میگن مادر دلسوزه. راستش تو کار خدا هم موندم.چرا این همه احساس به مادر داده.از اون 7 میلیمتری محیا تا من 30 ساله همه مایه اضطرابیم برا مادرامون. دیگه از مرگ ترسناک تر چیه؟ مادرم همیشه میگه خدا منو پیشمرگ بچه هام بکنه.راستش من یه زمانی آرزو داشتم قبل از مادرم بمیرم.اصلا نمیتونستم تصور کنم مادرم رو بزارم تو قبر و بیام شب بخوابم.سالیان دراز زندگی کنم و مادرم زیر خاک باشه.جگرم میسوخت.الانم میسوزه. اما الان میدونم اگه من بمیرم مامانم بیشتر عذاب میکشه.با وجود دو تا سقط ، گرچه مادر نشدم اما ذره ای از اون حس رو چشیدم.خاک بر سرم شد وقتی نی نی کوچولویی رو تو ظرف گذاشتم فرستادم برای پاتولوژی.دلم میخواست نگاش کنم.دلم نمیومد.از طرفی برای اینکه مادرم ناراحت نشه میگفتم دوسش ندارم.ببرینش.مسخره بازی در میاوردم که مامانم حس نکنه من ناراحتم.همش میگفتم راحت شدم بدم میومد از این جنین.میگفتم بزار مامانم فکر نکنه من غصه دارم و غصه نخوره برای من.

فکر نمیکردم روزی فکر کنم از اینکه یکی تهوع داره خوشحال بشم.من ماجرای محیا رو برای شوهرم تعریف کرده بودم.دفعه پیش وقتی بهش گفتم رفته سونو و گفتن قلب نداره شوهرم چشماش پر شد.گفتم گریه نکن.ممکنه قلبش تا هفته بعدی تشکیل شه.اونموقع اشکش سرازیر شد.ندیده بودم تو دو بار تجربه تلخ من شوهرم گریه کنه.یا حتی چشماش پر شه.نمیدونم یا به روی خودش نمیاره یا اینکه خیلی بچه دوست نیست.

چند روز پیش یکی یه حرفی زد که منو خیلی ناراحت کرد.شوهرم میگه میخواستم واکنش نشون بدم.بیچاره اونم خیلی حواسش به منه.بگذریم.من وقتی میام اینجا مینویسم.وقتی دلم رو میریزم اینجا حتی اگه کسی نخوندش اما خیلی سبک میشم.از وقتی آمدم و این وبلاگ رو درست کردم هم خودم مرتب تر شدم.هم خونه و زندگیم.اما کافیه فقط یه حرف کوچولوی منظور دار منو بندازه تو چاه افسردگی.اونموقع دیگه خلاصصص. حالا تصمیم گرفتیم یه مدتی دور باشیم از جمع های آزار دهنده و از افراد خدا نشناس.تا بلکه من کمی آروم بشم.

خدایا سلام.سلام من به تو که از کوچکی کنارم بودی.از روزهایی که در خانه تنها میماندم تا مثلا والدینم بروند به مهمانی و یا مراسم ختم،وقتی میترسیدم و میرفتم پشت در حیاط مینشستم آنقدر به تو ایمان داشتتم که میگفتم خدایا 5 بار انا انزلناه رو میخونم مامانم اینا بیان.یا میگفتم خدایا قربون بزرگیت برم زود بیان.بعد که بزرگ شدم و مشکلاتم بزرگ تر شد خواهش هام هم زیاد شد.اما خودت میدونی زار نزدم تا حالا برای هیچ چیزی که به زور ازت بخوام.دوست نداشتم رابطه مون لوس بشه.ازت خواستم بهم بدی.اما نیفتادم به دست و پات.خدای خوب خودت میدونی که خیلی جاها دستت رو لمس کردم و با انرژی تو جلو رفتم.یادت میاد اون شبی که گفتم دستمو لمس کن .یالا اگه هستی دستمو لمس کن.آنچنان با قدرت این حرفو زدم که ترسیدم اگه دستمو لمس کنی من سکته میکنم و دستمو کشیدم زیر پتو.صبح علی الطلوع با یه تلفن نشونم دادی که دستمو گرفتی.برای من همیشه تو همون خدایی.برای هر آنچه دادی و ندادی شکرگذارت هستم.حتی اگر ریز ریز به من بدی.شکر گزار تو و الطافت هستم ای خدای مهربان.خدای ماهی های کور زیر اعماق عمیق اقیانوس های تاریک.

به من وسعت قلب بده تا خودم را از کسی بالاتر نبینم.به من ظرفیت داشتن بده.به من قلبی بده تا بخندم با همه.لبخند بزنم بر صورت همه آنهایی که میبینم.به من قدرتی بده تا گردنم را بالاتر از اطرافیانم نگیرم.غرور را و حسد را از من بگیر.میبوسمت ای خدای من در غربت و در دیار.


تاریخ : 13 مرداد 1393 - 16:25 | توسط : ماناس | بازدید : 527 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

جهش دو روزه

دیروز پری آمد.دو روز زودتر.همین دو روز تحملش سخت بود تا پری.جلو افتادم دو روز.از حالا دیگه شمارش معکوس شروع شده.امیدوارم به لطف خدا.

دیشب اومدم بخوابم.12 بود که دوستم مسج داد.بیدار شدم.دیگه نتونستم بخوابم تا ساعت 3:30. اینقدر توی فشار بودم که حس میکردم سمت راست سرم داره از شدت فشار منفجر میشه.پنجره خونه رو باز کردم.توی اون باد خنک و خوشمزه سرمو از پنجره کردم بیرون نگاه کردم به آسمون.اون باد قشنگ میپیچید لای موهام .اومدم موهامو با دستم جمع کنم دیدم یه ماشین اومد نگه داشت جلوی خونه.و لذت باد هم همونجا تموم شد.پرده رو کشیدم .تو اتاق خواب توی حال تو دستشویی همش میچرخیدم و دراز میکشیدم.ضربان قلبم بالا بود.حرف یک نفر مرتب توی ذهنم بود.تکرار میشد.حرفهای قبلیش.روزهای قبلی.شب بیداری های قبلی.از خودم و از خوی انسانی خودم بدم میامد که چطور یک حرف مسخره مرا اینقدر بیمار کرده.سعی کردم دراز بکشم و شروع کنم به شمردن.با تک تک انگشتان.

با صدای زنگ ساعت که بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم.همه چیز وارونه بود.درک درستی از اطرافم نداشتم.بلند که شدم دیدم رو تختم سر و ته خوابیدم.و پاهام کنار گوش شوهره.بلند شدم تو آینه خودمو دیدم.چشمام مثل چشمای خاله قورباغه شده بود.

پریدم یه قهوه درست کردم با کیکم خوردم.و اومدم سر کار.

تو اون یه ساعت که خواب بودم خواب دیدم یکی از مشکلاتی که داشتم و به خاطرش دیشب تو وبلاگم با خدا بحثم شد حل شده.با خودم گفتم پس خدا به حرفام گوش داده.اما زهی خیال باطل که خواب بوده. فکر میکنم خدا حالا حالا ها داره منو بالا پایین میکنه.شاید هنوز اون طوری که اون میخواد نشدم.همه چی میده به من ها.اما تا بده جونمو بالا میاره.خوشش میاد منو جز بده.به خدا خسته شدم خدا جن.ازت یه عیدی میخوام.تا آخر سال.


تاریخ : 12 مرداد 1393 - 16:54 | توسط : ماناس | بازدید : 876 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

بیست و پنج

قرار بود سه شنبه پری بیاد که الان اومد.یعنی این دوره من هم شد 25 روزه.

من یه سری تحقیقات انجام دادم و با دوستانی آشنا شدم که مشکل منو داشتن و متوجه شدم اونا یه سری آزمایش ایمنی هم انجام دادند که من اونا رو نداشتم.نمیدونم چرا دکتر برام تجویز نکرده بود.یه لیست برداشتم و قراره پس فردا برم آزمایشگاه و از دکتره سوال کنم که اگه اون آزمایشات رو دارند برم همون جا و آزمایشات رو انجام بدم..

خلاصه 7 دوره بعد از سقط گذشت.روزهای سختی بود.خدا به امثال من صبر بده.

دلم از همه این 6 ماه پره.از خدا گله ندارم.این رو قبول کردم که سقط اتفاقی هست که برای خیلی ها می افته.فقط ما بزرگش کردیم.بعضی هامون هم ازش به عنوان یه نقطه ضعف برای سرکوفت زدن  استفاده میکنیم. من خیلی رو خودم و اعصابم کارکردم تا اوضاع روحی مناسبی ایجاد کنم.اما چند روز قبل یه جایی یه حرفی شد و یه بنده خدایی که خدا از سر تقصیراتش بگذره اون موضوع رو پیچوند و سرشو بست به سقط من.

تو اون لحظه برای اینکه نشون ندم که غمگینم آهم رو خوردم تا تهش.میدونید که خوردن آه چقدر سخته.امروز اون حرف مثل یه سمباده میکشید رو چشمام.تحملش سخته.

الان میفهمم چرا افرادی که دچار مشکلات جسمی هستن دوست ندارن نسبت بهشون ترحم بشه.چون میدونن هر کسی پشت ترحمش یه منظوری داره.به هر حال.

قربون خدا هم برم که من رو طوری آفریده که همیشه یه مشکلی بوده.من الان خیلی مشکلات دارم.هر چی داده و نداده شکر کردم.دیگه اینجا واقعا ازش میخوام اون اساسی هاشون رو حل کنه.دعا نمیکنم.ازش میخوام که اون دو تا مشکل منو حل کنه.خسته شدم آخه.نمیدونم که چرا اصلا حواسش به این ورا نیست.کاش یه نگاهی میکرد.اونی که معجزه میکنه برا همه.خوب یه لطفی همم بکنه برای این مشکلات من دیگه.من که ازش چیز خارق العاده نمیخوام.فقط بهش میگم خدا جون بسه دیگه.جان من یه نظری هم به ما بکن .ما که عمری تو لاک خودمون بودیم و فقط خودمون بودیم و بس.تازه خودت هم میدونی من اینا رو برای خودم نمیخوام.تو رو به بزرگیت دیگه این آخرین خواهشم باشه.به بزرگی خودت دیگه طاقتشو ندارم.


تاریخ : 12 مرداد 1393 - 03:53 | توسط : ماناس | بازدید : 507 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

حباب لبخند

نمیدانم چرا وقتی در روزهای آشفتگی به سر میبریم مغز هم یاریمان نمیکند.همه سیستم ما را میریزد به هم انگار.

شب تا نصفه شب نتونستم بخوابم.ذهنم هزار جا میپرید.چشمهایم را بستم و تصور کردم.

روی تخت بیمارستان دراز کشیده ام.می خندم.با دلهره شادی که دارم میروم اتاق عمل.به هوش که می آیم نی نی را میدهند بغلم.نگاهش میکنم.می آییم خانه و من با خیال راحت 2 ساعت میخوابم.بعد که بیدار شدم چقدر سبک بالم.لبخند میزنم و میگویم تمام شد.یک بشقاب سوپ ولرم میخورم.میروم به اتاق نی نی .یک پایان خوش.اما میدانم هم ز آن لحظه به بعد من دیگر خودم نیستم.و شاید تا لب گور دلنگران باشم.تصور میکنم من یک پسر دارم.پسری که برای داشتنش این روزهای طولانی را گذراندم.پسرم ازدواج کرده .دو حالت وجود دارد که هر دو به سرکوبی احساسم منجر خواهد شد.

یا عروسم من را از پسرم جدا خواهد کرد

یا من خودم از پسرم جدا خواهم شد قبل ز اینکه عروس دست به کار شود.

.......................................

تصور میکنم یک دختر دارم.

لحظه های شیرینی را با او سپری میکنم.درد دلهایم را ببه او میگویم.بعد میگویم نه.نباید درد دل کنم با دخترم.دلم برای آینده اش خوش است.شوهرش سرش را هم ببرد از من مادرش جدا نخواهد شد.

این لحظه ها را خیلی درک نمیکنم.این تفکرات نتیجه بی خوابی شبانه است.

پاکش میکنم.بر میگردم به اتاق نی نی.تزئینش میکنم.با ابرهایی که از سقفش آویزانند.دو عدد قاب عکس میگیرم و عکس هایمان را به دیوار میزنم.عکسی که در 9 ماهگی گرفته ایم.این عکس را به اتاقش میزنم تا نی نی بداند که روزی توی دل من بوده.

مهمانها را تصور میکنم که آمده اند برای چشم روشنی.نمی دانم چه بپوشم.یک لباس خوشگل میخرم.موهایم را درست کرده ام و یک گل سفید چسبانده ام....خانم از مهمانهایم پذیرایی میکند.

10 روز گذشته و من یک مهمانی برای نی نی برگزار میکنم.مهمانها می آیند.برای شام به تالار میرویم.من نی نی را توی سبد کوچولو گذاشته ام.نکنه که از مهمانها ویروس بگیره.بهتره نی نی را بزارم خونه و خانم ... را بزارم پیشش.نکنه یه موقع خانم ... بچه را بدزده.اعصابم میریزه به هم.فکر میکنم خدایا چرا نمی تونم بخوابم.

فکرم دوباره میره به لحظه ای که شوهر آمد کنار تخت بیمارستان .برای من گل آورده با یک هدیه دیگر.یک هدیه هم برای مادر من آورده.نی نی را نشانش میدهم.حس میکنم توی چهره نی نی چشمهای شوهر را میبینم.او هم میخندد.شاید هم اصلا ذوق نکند.نمی دانم.بعد مهمانها برای دیدن نی نی می آیند.من حواسم احتمالا به جای آمپولهای هپارین خواهد بود که کسی نبیند.دست به نی نی که میزنند ناراحت میشوم.فکرم میرود به عیادت های من از نی نی های کوچولو.بر میگردم روی شکم میخوابم.شاید خوابم ببرد.نا خود آگاه دسنم روی شکمم میرود.خالی است.

با صدای زنگ ساعت که بیدار میشوم زمان و مکان را گم میکنم.از بس که شب دیر خوابیده ام.خوشحالم که صبح شده.

شب چه لحظات بدی برای دردمندان دارد.خدایا به همه شب بیدارها صبر بده.به مادری که شب پیش شام غریبان فرزندش بوده صبر بده.خدایا به نزدیکان بیماری که شب پیش عمل داشته صبر بده.درد من درد بسیار کوچکی است.من ناشکرم ای خدا.به پدری صبر بده که از شرمندگی اش شب خوابش نبرده.خدایا سفره نعماتت را برای بندگانت بگشا.برای بندگانی که به عقایدشان ایمان دارند .در این روزهای گرم به هر حال آب را بر خود حرام کردند.چون تو را دوست دارند.به همه آفریدگانت حتی آن ماهی کوچک درون اعماق این کره آبی هم رحم کن.خدایا خودت میدانی چه شب هایی با تو داشتم.چه عصرهایی با تو داشتم.تو دوست خلوت من هستی و بودی.مرا هم خوشبخت و عاقبت به خیر کن.از بابت الطافی که به من داری شاکرم.برای هدیه دیروز هم سپاس.


تاریخ : 06 مرداد 1393 - 16:42 | توسط : ماناس | بازدید : 540 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

23

اگر خدا بخواهد بعد از 23 روز من میتونم برای بارداری سوم اقدام کنم.تصمیم گرفتم فقط مثبت فکر کنم و این زمان رو مدیریت کنم.خوب بخورم.ورزش کنم.بی خیال بعضی مسائل حاشیه ای توی زندگیم بشم.از خدای مهربون می خوام منو کمک کنه.میدونم که کمکم میکنه.به هر حال میدونم این روزها هم میگذره و میشه خاطرات زندگی من.و باز هم من متوجه میشم که بدون حضور خدای مهربان من هیچم.تحمل کردن این 23 روز هم کمی دشواره.

با توجه به صحبت های دکترم من فکر میکنم مشکل انعقادی دارم .فکر کنم در طول حاملگی برای من هپارین تجویز بشه.خیلی ترس از آمپول ندارم.حاضرم روزی 6 تا آمپول بزنم و دیگه سقط رو تجربه نکنم.خیلی سخته برام.


تاریخ : 05 مرداد 1393 - 16:55 | توسط : ماناس | بازدید : 562 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی