حباب لبخند

نمیدانم چرا وقتی در روزهای آشفتگی به سر میبریم مغز هم یاریمان نمیکند.همه سیستم ما را میریزد به هم انگار.

شب تا نصفه شب نتونستم بخوابم.ذهنم هزار جا میپرید.چشمهایم را بستم و تصور کردم.

روی تخت بیمارستان دراز کشیده ام.می خندم.با دلهره شادی که دارم میروم اتاق عمل.به هوش که می آیم نی نی را میدهند بغلم.نگاهش میکنم.می آییم خانه و من با خیال راحت 2 ساعت میخوابم.بعد که بیدار شدم چقدر سبک بالم.لبخند میزنم و میگویم تمام شد.یک بشقاب سوپ ولرم میخورم.میروم به اتاق نی نی .یک پایان خوش.اما میدانم هم ز آن لحظه به بعد من دیگر خودم نیستم.و شاید تا لب گور دلنگران باشم.تصور میکنم من یک پسر دارم.پسری که برای داشتنش این روزهای طولانی را گذراندم.پسرم ازدواج کرده .دو حالت وجود دارد که هر دو به سرکوبی احساسم منجر خواهد شد.

یا عروسم من را از پسرم جدا خواهد کرد

یا من خودم از پسرم جدا خواهم شد قبل ز اینکه عروس دست به کار شود.

.......................................

تصور میکنم یک دختر دارم.

لحظه های شیرینی را با او سپری میکنم.درد دلهایم را ببه او میگویم.بعد میگویم نه.نباید درد دل کنم با دخترم.دلم برای آینده اش خوش است.شوهرش سرش را هم ببرد از من مادرش جدا نخواهد شد.

این لحظه ها را خیلی درک نمیکنم.این تفکرات نتیجه بی خوابی شبانه است.

پاکش میکنم.بر میگردم به اتاق نی نی.تزئینش میکنم.با ابرهایی که از سقفش آویزانند.دو عدد قاب عکس میگیرم و عکس هایمان را به دیوار میزنم.عکسی که در 9 ماهگی گرفته ایم.این عکس را به اتاقش میزنم تا نی نی بداند که روزی توی دل من بوده.

مهمانها را تصور میکنم که آمده اند برای چشم روشنی.نمی دانم چه بپوشم.یک لباس خوشگل میخرم.موهایم را درست کرده ام و یک گل سفید چسبانده ام....خانم از مهمانهایم پذیرایی میکند.

10 روز گذشته و من یک مهمانی برای نی نی برگزار میکنم.مهمانها می آیند.برای شام به تالار میرویم.من نی نی را توی سبد کوچولو گذاشته ام.نکنه که از مهمانها ویروس بگیره.بهتره نی نی را بزارم خونه و خانم ... را بزارم پیشش.نکنه یه موقع خانم ... بچه را بدزده.اعصابم میریزه به هم.فکر میکنم خدایا چرا نمی تونم بخوابم.

فکرم دوباره میره به لحظه ای که شوهر آمد کنار تخت بیمارستان .برای من گل آورده با یک هدیه دیگر.یک هدیه هم برای مادر من آورده.نی نی را نشانش میدهم.حس میکنم توی چهره نی نی چشمهای شوهر را میبینم.او هم میخندد.شاید هم اصلا ذوق نکند.نمی دانم.بعد مهمانها برای دیدن نی نی می آیند.من حواسم احتمالا به جای آمپولهای هپارین خواهد بود که کسی نبیند.دست به نی نی که میزنند ناراحت میشوم.فکرم میرود به عیادت های من از نی نی های کوچولو.بر میگردم روی شکم میخوابم.شاید خوابم ببرد.نا خود آگاه دسنم روی شکمم میرود.خالی است.

با صدای زنگ ساعت که بیدار میشوم زمان و مکان را گم میکنم.از بس که شب دیر خوابیده ام.خوشحالم که صبح شده.

شب چه لحظات بدی برای دردمندان دارد.خدایا به همه شب بیدارها صبر بده.به مادری که شب پیش شام غریبان فرزندش بوده صبر بده.خدایا به نزدیکان بیماری که شب پیش عمل داشته صبر بده.درد من درد بسیار کوچکی است.من ناشکرم ای خدا.به پدری صبر بده که از شرمندگی اش شب خوابش نبرده.خدایا سفره نعماتت را برای بندگانت بگشا.برای بندگانی که به عقایدشان ایمان دارند .در این روزهای گرم به هر حال آب را بر خود حرام کردند.چون تو را دوست دارند.به همه آفریدگانت حتی آن ماهی کوچک درون اعماق این کره آبی هم رحم کن.خدایا خودت میدانی چه شب هایی با تو داشتم.چه عصرهایی با تو داشتم.تو دوست خلوت من هستی و بودی.مرا هم خوشبخت و عاقبت به خیر کن.از بابت الطافی که به من داری شاکرم.برای هدیه دیروز هم سپاس.


تاریخ : 06 مرداد 1393 - 16:42 | توسط : ماناس | بازدید : 540 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام
(بعد از تائید منتشر خواهد شد)


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی