12 روز

انشالله 12 روز دیگر من میتوانم برای مادر شدن سعی کنم.

دیشب مثل هر روز و هر شب دیگر رفتم سراغ محیا.نوشته بود ویار دارد.

یاد مادرم افتادم.وقتی از ویارش میگفت.میخندیدم و میگفتم اینها همه تلقین بوده مامان.مگه میشه آدم از بوی پرتقال بدش بیاد؟ چه میدونم اصلا فکر نمیکردم چرا میگن مادر دلسوزه. راستش تو کار خدا هم موندم.چرا این همه احساس به مادر داده.از اون 7 میلیمتری محیا تا من 30 ساله همه مایه اضطرابیم برا مادرامون. دیگه از مرگ ترسناک تر چیه؟ مادرم همیشه میگه خدا منو پیشمرگ بچه هام بکنه.راستش من یه زمانی آرزو داشتم قبل از مادرم بمیرم.اصلا نمیتونستم تصور کنم مادرم رو بزارم تو قبر و بیام شب بخوابم.سالیان دراز زندگی کنم و مادرم زیر خاک باشه.جگرم میسوخت.الانم میسوزه. اما الان میدونم اگه من بمیرم مامانم بیشتر عذاب میکشه.با وجود دو تا سقط ، گرچه مادر نشدم اما ذره ای از اون حس رو چشیدم.خاک بر سرم شد وقتی نی نی کوچولویی رو تو ظرف گذاشتم فرستادم برای پاتولوژی.دلم میخواست نگاش کنم.دلم نمیومد.از طرفی برای اینکه مادرم ناراحت نشه میگفتم دوسش ندارم.ببرینش.مسخره بازی در میاوردم که مامانم حس نکنه من ناراحتم.همش میگفتم راحت شدم بدم میومد از این جنین.میگفتم بزار مامانم فکر نکنه من غصه دارم و غصه نخوره برای من.

فکر نمیکردم روزی فکر کنم از اینکه یکی تهوع داره خوشحال بشم.من ماجرای محیا رو برای شوهرم تعریف کرده بودم.دفعه پیش وقتی بهش گفتم رفته سونو و گفتن قلب نداره شوهرم چشماش پر شد.گفتم گریه نکن.ممکنه قلبش تا هفته بعدی تشکیل شه.اونموقع اشکش سرازیر شد.ندیده بودم تو دو بار تجربه تلخ من شوهرم گریه کنه.یا حتی چشماش پر شه.نمیدونم یا به روی خودش نمیاره یا اینکه خیلی بچه دوست نیست.

چند روز پیش یکی یه حرفی زد که منو خیلی ناراحت کرد.شوهرم میگه میخواستم واکنش نشون بدم.بیچاره اونم خیلی حواسش به منه.بگذریم.من وقتی میام اینجا مینویسم.وقتی دلم رو میریزم اینجا حتی اگه کسی نخوندش اما خیلی سبک میشم.از وقتی آمدم و این وبلاگ رو درست کردم هم خودم مرتب تر شدم.هم خونه و زندگیم.اما کافیه فقط یه حرف کوچولوی منظور دار منو بندازه تو چاه افسردگی.اونموقع دیگه خلاصصص. حالا تصمیم گرفتیم یه مدتی دور باشیم از جمع های آزار دهنده و از افراد خدا نشناس.تا بلکه من کمی آروم بشم.

خدایا سلام.سلام من به تو که از کوچکی کنارم بودی.از روزهایی که در خانه تنها میماندم تا مثلا والدینم بروند به مهمانی و یا مراسم ختم،وقتی میترسیدم و میرفتم پشت در حیاط مینشستم آنقدر به تو ایمان داشتتم که میگفتم خدایا 5 بار انا انزلناه رو میخونم مامانم اینا بیان.یا میگفتم خدایا قربون بزرگیت برم زود بیان.بعد که بزرگ شدم و مشکلاتم بزرگ تر شد خواهش هام هم زیاد شد.اما خودت میدونی زار نزدم تا حالا برای هیچ چیزی که به زور ازت بخوام.دوست نداشتم رابطه مون لوس بشه.ازت خواستم بهم بدی.اما نیفتادم به دست و پات.خدای خوب خودت میدونی که خیلی جاها دستت رو لمس کردم و با انرژی تو جلو رفتم.یادت میاد اون شبی که گفتم دستمو لمس کن .یالا اگه هستی دستمو لمس کن.آنچنان با قدرت این حرفو زدم که ترسیدم اگه دستمو لمس کنی من سکته میکنم و دستمو کشیدم زیر پتو.صبح علی الطلوع با یه تلفن نشونم دادی که دستمو گرفتی.برای من همیشه تو همون خدایی.برای هر آنچه دادی و ندادی شکرگذارت هستم.حتی اگر ریز ریز به من بدی.شکر گزار تو و الطافت هستم ای خدای مهربان.خدای ماهی های کور زیر اعماق عمیق اقیانوس های تاریک.

به من وسعت قلب بده تا خودم را از کسی بالاتر نبینم.به من ظرفیت داشتن بده.به من قلبی بده تا بخندم با همه.لبخند بزنم بر صورت همه آنهایی که میبینم.به من قدرتی بده تا گردنم را بالاتر از اطرافیانم نگیرم.غرور را و حسد را از من بگیر.میبوسمت ای خدای من در غربت و در دیار.


تاریخ : 13 مرداد 1393 - 16:25 | توسط : ماناس | بازدید : 529 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

  • سلام ماناس جان. نی نی دار میشی ایشالا و حسرت یک خواب راحت رو نی نی ازت میگیره! مثل من!!با وبلاگ بچه ها سر بزن و عکسهاشون رو ببین...

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام
(بعد از تائید منتشر خواهد شد)


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی