حرم

ديروز ساعت ١١رسيديم مشهد.رفتيم هتل.بعد رفتيم ناهار خورديكم و قرار شد با تور هتل بريم بيرون كه شوهر من و دوستم كفتن بريم كلات نادر شاه .رفتيم اما عجب رفتني بود .خلاصه شب بعد از استراحت رفتيم حرم.بيشتر از حالت روحاني حرم من حالت مقايسه اي ساختمانها رو داشتم كه يه هو ديدم جلوي ايوان طلا هستم.و ناخوداكاه ياد محيا افتادم.به رابطه محيا با خدا.... بعدش رفتيم ضريح رو بوسيديم.خوب بود همه جي.
تاریخ : 14 تیر 1393 - 02:25 | توسط : ماناس | بازدید : 514 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

کیمیای خاک

امروز رفتم دکتر.برام دوتا آزمایش نوشت.بهش گفتم هرآنچه که لازم هست آزمایش بشه رو برام بنویس چون نمیخوام اتفاق تلخ دوباره تکرار بشه.گفت من بیشتر از تو حساسم نسبت به این موضوع.دفعه قبلی من دوتا فاکتور بالا تو آزمایشم داشتم. Toxo igg 23 و cmv igg 25. که آموکسی سیلین و آسکلوویر بهم داده بود.الان هم همونا رو دوباره نوشت.شنبه میرم  برا آزمایش.تو مطب دکتر رفتم وبلاگ محیا.از بس نگرانشم.یعنی فکر کنم خیلی ها نگرانشیم.امیدوارم به قول خودش خدای بیکران این فرشته های برفی رو تو دلش بزرگ کنه.

کلی کار دارم.تمیز کردن خونه.دوش گرفتن.اتو کردن موها.فرنچ کردن.آماده کردن لباس ها.صبح هم حرکت.

اما جون ندارم بلند شم و کارامو انجام بدم.دوست دارم دراز بکشم و استراحت بکنم .

الان داشتیم با شوهر اسمارتبینز میخوردیم.یاد یه خاطره افتادم.فکر میکنم من 4 سالم بود.یه جعبه کمک های اولیه داشتیم توخونه.یه روز من زیر اون داروخونه یه اسمارتبینز قرمز پیدا کردم.و گذاشتم توی دهنم و خوردمش.احساس کردم که شیرین نیست اما قورتش دادم.شب دیدم منو بردن بیمارستان .بعد هم آوردن خونه.هی بلند میشدم و گلاب به روتون....... 

دکتر و مامانم اینا گیج شده بودن که آخه من چه مه.منم از ترسم اعتراف نمیکردم که قرص خوردم.میترسیدم مامانم منو بزنه.از بس من ترسو و بی زبون بودم. 

توی دوتا از حاملگی های قبلیم چند بار خواستم توی یه دفتر خاطرات برای نی نی ام بنویسم .اما نمیتونستم.حسم اجازه نمیداد.این دفعه میخوام بنویسم.

نی نی کوچولوی من، شاید اگر امروز زجر نداشتنت را میکشم ریشه در کودکی من دارد.هر گز نخواستم تو مرا تکرار کنی. یا نخواستم تو درمانده شوی از آن جایی که من درآن درمانده بودم.کودک من ،من خواستم تو را مز مزه کنم.و تو زندگی را.دوست داشتم تو پا به خانه ای بگذاری که در آن خوشبخت باشی.در به در نباشی عزیزم.6 سال تمام آنقدر حواسم به خودم بود که تو ناخواسته نیایی عزیزم.پارسال که یک نی نی آمد د  آن روزهای بهاری رفتم باغچه حیاط و گلهای رز را نشانش دادم.غنچه هایی را که میخواستند گل شوند.باد که به صورتم میخورد در خیابان حبسش میکردم در سینه ام تا او هم باد را حس کند.چقدر محکم چسبیده بود به من.روزی که فهمیدم میکروبی در خونم هست که ممکن است روی سلامتی او اثر کند ......ادامه اش سخت است.کودک کوچولوی من،برایت لباس خریده ام.اتاقی داری که خالیست.دلم نمیآید حتی چیزی درآن بگذارم عزیزم.کاش بیایی و ببینی.که من بهترین اتاق را برایت انتخاب کردم.و چه ایده اهایی که ندارم.مطمین هستم آن اتاق جزو بهترین اتاق نی نی خواهد بود.با آن ابرهای آویزان و رویایی. نی نی من هنوز پیش خدایی.فردا میروم که تو را بچینم از بهشت.شاید ماه بعد و یا بعدترش بیایی.اما اگر آمدی بمان.میدانم که میشنوی.و در زمان گرفتاریم.تو هستی عزیزم.در جایی دور.به خدا بگو که منو دوست داری .بگو که دنیا را دوست داری.بگو که من پارک روبروی خانه را نمیروم .منتظرم که تو بیایی و باهم بریم.کاش بشنوی نی نی کوچولو که در ذره ذره این خاک جاری هستی.اینجا وطنمان است.بیا .از خاک وطن به خاک وطن بیا


تاریخ : 12 تیر 1393 - 03:41 | توسط : ماناس | بازدید : 524 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مشهد؟!

8 سال پیش یک نفر به من گفت هستی هر آن چیزی هست که تو میشناسی.راست میگفت.من مادران منتظر را نمیشناختم.من فرشته های برفی را نمیشناختم.من نمیدانستم که انتظار این مادران چقدر طولانی است.خدایا کاش همه شان را مادر کنی.

دیروز بعد از اینکه به خانه رسیدم کمی کار عقب افتاده انجام دادم.دوش گرفتم.موهایم را خشک کردم.ریمل زدم .موهایم را اتو زدم و دم اسبی بستم.خط لب ملایمی کشیدم و تاپ و شلوار ورزشی ام را پوشیدم.و رفتم باشگاه.فاصله من از خانه تا باشگاه فقط 50 قدم هست.از 4:30 تا 5:30 با دستگاه ها کار کردم.یک سال بود که من دور بودم از فضای باشگاه.از 5:30 تا 6:30 ساعت ایرویک بود.با مربی خوش هیکل و قوی.به خودم رحم نکردم و شدید ورزش کردم.چند نفری گفتند چرا باشگاه میایید؟ شما که احتیاجی ندارید.اما نمیدانستند که من با فشار که دوچرخه میزنم استرس درونم را میریزم.توپ گنده را که بالای سرم میچرخانم انگار خسته ام از این یک سال اخیر.

از اینکه همدمی نیست.و هرگز نبوده. مادری که موجودی است همواره پر از استرس.و چیزی به عنوان مدیریت بحران در وجودش نیست.همیشه نگران است.سر سقط قبلی ام چنان رفتاری از خود نشان داد که من دردم را بی خیال شده بودم و میخندیدم تا او دست هایش نلرزد.حتی نمیداند که من دکتر میروم.حتی نمیداند که من در این 7 سال زندگی مشترکم چه مشکلاتی داشته ام.برای درد دل های زنانه من همدم نیست.من همدم دردهای او هستم.

باشگاه که تمام شد آمدم خانه.شوهر آمده بود.نمیدانم از موضوع نی نی های من ناراحت است یا نه.نمی دانم دلش نی نی میخواهد یا نه.و اصلا احساس مرا درک نمیکند.ترسم را درک نمیکند.وقتی نگرانی ام را به او میگویم میگوید که : از چیزی که بترسی سرت میاد.و این جمله مرا مجبور به سکوت میکند.

دیروز با تاکسی به محل کارم میامدم.خانمی کنارم نشسته بود.سر صحبت که باز شد از دخترش گفت که صاحب نی نی نمیشده و قرار بوده انتقال انجام بده.دخترش نذر مشهد میکنه که برن مشهد و یک ماه بعد انتقال رو انجام بدن.بلیط مشهد که میگیرند بعدش برای سونوگرافی میرن که میبینن 5 هفته حامله است.بلیط ها رو پس میدن و بعد از زایمان دخترشون میرن مشهد.

الان مسج دادم به شوهر: کی میتونیم مسافرت دو نفره بریم؟ مثلا مشهد؟

جواب داده : هر وقت تو بگی.

خوب من اصلا مذهبی نیستم.شوهرم هم نیست.اما میدانم در آن حرم بزرگ و روحانی آنقدر انرژی مثبت و روحانی هست که میتوانم به خدا نزدیک شوم و با او حرف بزنم.خدایی که همیشه برای من سورپرایزهای بزرگی داشته.اما همیشه بعد از یک دوره تعلق به من بخشیده.خدای من دوست دارم پیش تو بیایم.

............................................................................................................................................

رفتم بلیط گرفتم.5 شنبه صبح میریم و شنبه ظهر بر میگردیم.برای همه دوستای گلم که منتظر نی نی هستن.برای ضحی و محیا که وبلاگاشون رو میخونم دعا میکنم اونجا.برای همه دوستایی که انتقال جنین دادن برای اونایی که باردار نشدن و برای همه اونایی که میترسن سقط کنن دعا میکنم.نوشته های محیا منو داغون میکنه.خدایا دیگه محیا به حالتی از نور رسیده که تو رو با چشمش میبینه.خواهش میکنم نا امیدش نکن.تو رو خدا


تاریخ : 10 تیر 1393 - 17:40 | توسط : ماناس | بازدید : 523 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

جمع چهار نفره

دیروز که به خانه رسیدم ناهار را که گرم کردم دوستم هم آمد.دوستم هم یک سقط را تجربه کرده.درست یک ماه بعد از من.ولی چون بارداری اولش بوده من به بارداری دوباره او خیلی مطمئنم.هرچند خودش کمی استرس دارد.ناهار را که خوردیم و جمع کردیم شروع کردیم به عملیات شیک سازی.بعد هم رفتیم خانه یکی دیگر از دوستان.که از قضا این دوستمان هم 8 سال است که ازدواج کرده و حامله نمیشود.چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستانمان آمد و جالبه که برای بچه دومش حامله بود.با وجود اینکه 5 ماهه حامله بود اما شکمش صاف صاف بود.تو این جمع 4 نفره همه به نوعی به حاملگی ربط داشتیم.و به نظرم مسخره بود.

یکی دو ساعت نشستیم و بعدش با دوستم برگشتیم خانه ما.و زنگ زدیم شوهرامون هم بیان اونجا.تند تند من یه ماکارونی درست کردم و نوش جان کردیم.هوا هم که عالی بود.اگر شاغل نبودیم حتما میرفتیم پیاده روی.اما چه بکنیم که کار کردن کل سیستم تفریحی ما رو فلج کرده.

شب خواب دیدم توی بیمارستانم و سزارین شدم و یه نی نی به دنیا آوردم.همین که نی نی رو به دنیا آوردم گفتم آخیششششششششششششششش همه چی تمووم شد و تو اون لحظه حس آرامش عجیبی داشتم.

به دو سال قبل که فکر میکنم یه به سه سال قبل و یا به 6 سال قبل میبینم که من هیچ حسسسسی نسبت به بچه نداشتم.و تعجب میکنم از خودم که چرا اینجوری شدم.مساله دیگه اینه که معمولا اطرافیان احساس میکنند که من بچه دار نمیشم. همه ما به نوعی این جامعه رو تشکیل دادیم.نمیدونم چرا رفتارها و تفکرات ما طوری هست که باعث میشه زندگی راحتی نداشته باشیم.سر بچه دار شدن یا نشدن.سر طلاق.سر مرگ یک عزیز.همیشه موردی هست که اطرافیان طوری نگاهت کنند که انگار بدبختی.

خیلی ها دوست دارن مثلا یکی طلاق بگیره و براش دلسوزی کنن.مطمئنا خوششون نمیاد همون آدم خوشبخت باشه یا درآمد خوبی داشته باشه یا مثلا آدم شادی باشه.تازه اونموقع هست که شروع میکنند به حسادت و این حسادت رو تو کردار و گفتارشون میشه حس کرد.ای کاش اینجوری نبود.

من خوشبختم.راضی ام به داشته ها و نداشته هام.گرچه معمولا خدا هرآنچه که به من داده را با کمی زجر داده.اما همین باعث شده من قدر هرآنچه را که دارم و هر آنچه که هستم را بدانم.ممنونم از خدای مهربانم در آن شبهای طولانی 3 سال قبل که همرراهم بود.در شب های طولانی 9 سال قبل که دستم را گرفت.


تاریخ : 09 تیر 1393 - 18:19 | توسط : ماناس | بازدید : 563 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

صورت و دیگر هیچ

دیروز من مهمان شام داشتم.9 نفر. و واقعا خسته شدم.زود خسته میشم.منظورم بیشتر خستگی جسمی هست.من اغلب در مقابل مشکلاتم برخورد بدی دارم.تمام فکر و ذکرم میشود آن مشکل.با آن مشکل میخوابم .صبح که بیدار میشوم اولین چیزی است که به یادم میاید.و بد تر اینکه تمام کارها و فعالیت هایم را کنسل میکنم.و میروم توی یک حالت بد.نه میخورم  و نه به خودم میرسم.کلا تعطیل میشم.

من خیلی علاقه به دادن مهمانی دارم.دوست دارم هر سال با یه تم برای نی نی تولد بگیرم. دوست دارم اتاقش رو مرتب تغییر دکوراسیون بدم.

تا حالا کلی ایده تو ذهنمه. تم های تولدی که انتخاب کردم اینا هستن : ابر-رنگین کمان -خورشید - ستاره - پرنس - پرنسس- زنبور- فرشته - ملوان - آتش نشان و کلی جیز دیگه.و کلی ایده و عکس دارم.ایده آل ترین و زودترین مهمانی که میتونم تصور کنم اینه که مهمانی انتخاب اسم بگیرم براش.حتی سالنی که قراره توش شام بدم هم انتخاب کردم. و حتی دو تا اسم هم انتخاب کردم.

من برا زندگیم برنامه ریزی کرده بودم.همه چی طبق روال بود.فقط یه ویروس بد همه چی رو به هم ریخت.نمی خوام مقام خدا رو آنقدر کوچیک کنم که بگم شاید خدا صلاح دیده نی نی منو بگیره.خدا فراتر از اینهاست در ذهن من.گرچه تعادلی هست و قانونی در طبیعت.اما اتفاقی بود که افتاد.

سر حاملگی اولم خیلی شاد بودم.و چه حاملگی آسونی بود.چند روز بعد از اقدامم متوجه بارداریم شدم.خیلی هیجان زده نبودم.تصورم از پروسه حاملگی این نبود.همه چی طبق روال پیش رفت.وقتی هفته 6 شروع شد تهوع هم شروع شد.خدایا تا محل کارم که میرفتم باهاش حرف میزدم.خیلی دلم برای آن لحظه تنگ شده.اوایل خرداد پارسال بود.آزمایش خون که دادم و فهمیدم در خونم عفونت دارم روز بدی بود.و روزهای بد شروع شد.احتمال ناهنجاری بود.و نی نی من بزرگ میشد.احساس بدی داشتم.و هیچگونه حس مادری هم نبود البته.هفته هشتم رفتم سونوگرافی.و دیدمش.همه در سونوگرافی شاد بودند.من گریه میکردم.هنوز تصویر آن سونو در یادم هست و میکشمش هر از گاهی روی کاغذ. چه روزهای بدی بود.ویار داشتم و این ویار تلخ بود.امیدی نداشتم.سر هفته 12 ساکشن کردم.تمام که شد ویار هم رفته بود.خدایا آن لحظه فکر میکردم اتفاق بد زندگی ام بود.نمیدانستم که 4 ماه بعد نی نی دیگری به من خواهی داد و من که میرفتم تا فراموش کنم آن روزهای تلخ را دوباره به چاهی بیفتم که از زندگی کردنم و از زنده بودنم فقط یک صورت میبینند و دیگر هیچ.


تاریخ : 08 تیر 1393 - 16:45 | توسط : ماناس | بازدید : 514 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

کیت

طبیعتا وقتی یک خانم دو بار تجربه بارداری ناموفق را دارد اطرافیان برخوردهای نامناسبی هم نشان میدهند.و ممکن است یک حرف ساده باعث شود انسان یک هفته افسرده شود.پنجشنبه هم این اتفاق برای من افتاد.و کل جمعه من را خراب کرد.

دیروز من کیت تخمک گکذاری استفاده کردم و تقریبا دو خط پررنگ بود.ظهر هم درد تخمک گذاری داشتم.جالبه که من قبل از کورتاژ دوم این درد را تجربه نکرده بودم.

به هر حال.دیروز با یک وبلاگ آشنا شدم . خواندن آن وبلاگ خیلی برایم مفید بود.راستش من هم اضطراب سقط رو دارم.نکنه یه موقع باز اون اتفاق تکرار بشه.و هزاران فکر دیگه.

5 روز دیگه مصرف آموکسی سیلین و آسیکلوویر تمام میشه.همچنین مصرف پمادها. و چهارشنبه میرم دکترم تا ببینم چی میگه.ازش میخوام که برام هر احتمال سقط رو بررسی کنه.

22 ام هم وقت از یک دکتری گرفتم که نزدیک به خونه ما باشه.چون من مواقع حاملگی نمیخوام برم مرکز پزشکی شهر.میخوام جایی باشه که خلوت باشه و من مشکل پارکینگ نداشته باشم.


تاریخ : 07 تیر 1393 - 17:26 | توسط : ماناس | بازدید : 535 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سال های سال

دیروز مرخصی گرفتم رفتم دفترچه ام رو تعویض کردم.کارت بانکی رو که شوهر یادش رفته بود غیرفعال کنه رو به بانک اطلاع دادم.کارت جدید آخر هفته بعدی آماده میشه.بعد از اداره رفتم کلینیک تا دکتر برام سونو بنویسه. بعدش رفتم مرکز سونو.شوهو هم آمد.سایز فولیکول روز 13ام برابر با 16 بود.بعد از کورتاژم سیکل من کوتاه تر شده و کلا تغییر کرده.3 تا کیت تخمک گذاری خریدم.یک خط قرمز پر رنگ شد و یکیش قرمز کم رنگ.دوباره امروز هم امتحان میکنم.تا روز دقیق تخمک گذاریم رو پیدا کنم.

بعد از دکتر رفتیم دنر کباب خوردیم و بعد از اینکه انرژی گرفتیم در فرایند تکمیل خرید درمانی رفتیم همون جایی که من کیف پولم رو خریده بودم.یه کیف لنگه کیف خودم خریدیم و دو جفت هم کفش خوشرنگ برای شوهر.

وقتی به خونه رسیدم شکل یه روح ترسناک بودم.شکل یه روح زشت سرخپوستی.

و دیگه من پرونده پزشکی رو تکمیل کردم.بعد از مصرف آنتی بیوتیک هام دوباره میرم دکتر تا ببینم چی میگه.

امروز خانم مهربون میاد تا باهم خونه رو تمیز کنیم.خونه رو میکنه عین یه دسته گل.عصرش باید برم خرید

برای جمعه یه برنامه گردش خوب میزارم و از شنبه میخوام یه زندگی خوب رو شروع کنم.

زندگی من طوری بوده که فراز و نشیب داشته.یه روزایی خدای مهربون دست منو گرفت و کمکم کرد.حتی یه جاهایی خواست بیشتر کمکم کنه و من اشتباهی قبول نکردم.حالا هم از خودش میخوام دست منو ول نکنه. تا مثل قصه های کودکی مون من و شوهر و نی نی شاد و خندان سالهای سال زندگی کنیم و خوشبخت باشیم.

 

 


تاریخ : 05 تیر 1393 - 18:28 | توسط : ماناس | بازدید : 571 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

دکترها

پریروزرفتم سونوگرافی تخمدان.روز 11 بودم با فولیکول 14.گفت نرمال نیست.کمی کوچیکه.

بعدش جواب آزمایشاتم را بردم پیش دو تا دکتر.بدون اینکه بهشون بگم.

دکتر اولی: آزمایشات اسپرم شوهر عالیه.خودت مشکل تیروئید نداری.فقط کمی عفونت و ویروس توی خونت هست و باید یک دوره آنتی بیوتیک بخوری.

دکتر دوم :تو احتمالا مشکل تیروئید داری.معرفیت میکنم به فلان دکتر غدد. آزمایشات اسپرم شوهرت هم نرماله.اما باید تکرار شه.اصلا بهتره شوهر من ایشون رو ویزیت کنه.یه معرفی داد ما رو معرفی کرد به شوهرش که متخصص هست.شوهر ما هم رفت پیش آقای متخصص.ایشون بدون اینکه به جواب آزمایشات نگاه کنه یه آزمایش جدید نوشت و سفارش کرد حتما فلان آزمایشگاه  برین.

من گریه ام گرفته بود.از تناقضات حرفهای دکتر ها.از بس حالم بد شد کیف پول خوشگلم رو همون جا تو مطب جا گذاشتم.رفتیم پارکینگ سوار ماشین شیم.تا خواستم کارت پارک رو دربیارم دیدم کیف پولم نیست.برگشتیم مطب.کیفم نبود.2 تا عابر بانک و کارت ملی و کلی مدارک توش داشتم.دوباره که سمت ماشین برمیگشتم دیدم تو یه کوچه باریک یه آزمایشگاه هست.دیدم به اسم همون آزمایشگاهی هست که دکتر متخصص شوهرم رو معرفی کرد اونجا.کاملا مشخص بود که پورسانت میگیرن.

شوهرم باهام صحبت کرد.و گفت این دوره انتی بیوتیک ها رو تموم کن و از ماه بعدی اقدام میکنیم.خیلی آروم شدم.

رفتیم من ناهار خوردم.بعدش خرید کردیم.در واقع خرید درمانی.یه جفت کفش اسپورت خریدم.و از امروز میرم باشگاه. یه جفت صندل خوشگل خریدم با یه مانتوی خوب.

دیروز رو مرخصی گرفتم و شروع کردم جمع و جور کردن خونه.به صورت اساسی چند تا از کمد ها رو مرتب کردم.عصرش رفتیم مرکز خرید و دوباره خرید درمانی کردیم.برای شوهر.

مشغول خرید بودیم که مادر و دختری ازم پرسیدن مانتوتون رو کجا خریدین؟ و بعدش گفتن البته شما هیکل خوبی دارین.و این جمله منو خیلی خوشحال کرد.چون این یک سال اخیر و مشکلات اخیر سبب شده بود که من از خودم بدم میومد.مخصوصا از پوستم که داغون داغون شده.به هر حال امیدم به خداست.

صبح که آمدم اداره از تلفن بانک اطلاعات حساب بانکیم را میپرسیدم.رمز دوم رو که زدم گفت: به دلیل تکرار رمز بیش از حد مجاز امکان پاسخگویی نیست.تازه یادم اومد که ما کارت حقوق من رو باطل نکردیم.و آقا یا خانم دزده نشسته و صد بار رمز امتحان کرده.من خوش خیال فکر میکردم کیفم رو به آدرسمون میارن!!!!


تاریخ : 04 تیر 1393 - 19:54 | توسط : ماناس | بازدید : 534 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

سونوگرافی

امروز برای انجام سونوگرافی وضعیت فولیکول میرم دکتر.20 روز دیگه مونده تا من شروع به مامان شدن بکنم.خدایا ازت خواهش میکنم دیگه اون اتفاقات بد برام نیفته.کاش الان چشمم رو باز میکردم و میدیدم همه چی تموم شده.


تاریخ : 02 تیر 1393 - 17:21 | توسط : ماناس | بازدید : 522 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی