مشهد؟!

8 سال پیش یک نفر به من گفت هستی هر آن چیزی هست که تو میشناسی.راست میگفت.من مادران منتظر را نمیشناختم.من فرشته های برفی را نمیشناختم.من نمیدانستم که انتظار این مادران چقدر طولانی است.خدایا کاش همه شان را مادر کنی.

دیروز بعد از اینکه به خانه رسیدم کمی کار عقب افتاده انجام دادم.دوش گرفتم.موهایم را خشک کردم.ریمل زدم .موهایم را اتو زدم و دم اسبی بستم.خط لب ملایمی کشیدم و تاپ و شلوار ورزشی ام را پوشیدم.و رفتم باشگاه.فاصله من از خانه تا باشگاه فقط 50 قدم هست.از 4:30 تا 5:30 با دستگاه ها کار کردم.یک سال بود که من دور بودم از فضای باشگاه.از 5:30 تا 6:30 ساعت ایرویک بود.با مربی خوش هیکل و قوی.به خودم رحم نکردم و شدید ورزش کردم.چند نفری گفتند چرا باشگاه میایید؟ شما که احتیاجی ندارید.اما نمیدانستند که من با فشار که دوچرخه میزنم استرس درونم را میریزم.توپ گنده را که بالای سرم میچرخانم انگار خسته ام از این یک سال اخیر.

از اینکه همدمی نیست.و هرگز نبوده. مادری که موجودی است همواره پر از استرس.و چیزی به عنوان مدیریت بحران در وجودش نیست.همیشه نگران است.سر سقط قبلی ام چنان رفتاری از خود نشان داد که من دردم را بی خیال شده بودم و میخندیدم تا او دست هایش نلرزد.حتی نمیداند که من دکتر میروم.حتی نمیداند که من در این 7 سال زندگی مشترکم چه مشکلاتی داشته ام.برای درد دل های زنانه من همدم نیست.من همدم دردهای او هستم.

باشگاه که تمام شد آمدم خانه.شوهر آمده بود.نمیدانم از موضوع نی نی های من ناراحت است یا نه.نمی دانم دلش نی نی میخواهد یا نه.و اصلا احساس مرا درک نمیکند.ترسم را درک نمیکند.وقتی نگرانی ام را به او میگویم میگوید که : از چیزی که بترسی سرت میاد.و این جمله مرا مجبور به سکوت میکند.

دیروز با تاکسی به محل کارم میامدم.خانمی کنارم نشسته بود.سر صحبت که باز شد از دخترش گفت که صاحب نی نی نمیشده و قرار بوده انتقال انجام بده.دخترش نذر مشهد میکنه که برن مشهد و یک ماه بعد انتقال رو انجام بدن.بلیط مشهد که میگیرند بعدش برای سونوگرافی میرن که میبینن 5 هفته حامله است.بلیط ها رو پس میدن و بعد از زایمان دخترشون میرن مشهد.

الان مسج دادم به شوهر: کی میتونیم مسافرت دو نفره بریم؟ مثلا مشهد؟

جواب داده : هر وقت تو بگی.

خوب من اصلا مذهبی نیستم.شوهرم هم نیست.اما میدانم در آن حرم بزرگ و روحانی آنقدر انرژی مثبت و روحانی هست که میتوانم به خدا نزدیک شوم و با او حرف بزنم.خدایی که همیشه برای من سورپرایزهای بزرگی داشته.اما همیشه بعد از یک دوره تعلق به من بخشیده.خدای من دوست دارم پیش تو بیایم.

............................................................................................................................................

رفتم بلیط گرفتم.5 شنبه صبح میریم و شنبه ظهر بر میگردیم.برای همه دوستای گلم که منتظر نی نی هستن.برای ضحی و محیا که وبلاگاشون رو میخونم دعا میکنم اونجا.برای همه دوستایی که انتقال جنین دادن برای اونایی که باردار نشدن و برای همه اونایی که میترسن سقط کنن دعا میکنم.نوشته های محیا منو داغون میکنه.خدایا دیگه محیا به حالتی از نور رسیده که تو رو با چشمش میبینه.خواهش میکنم نا امیدش نکن.تو رو خدا


تاریخ : 10 تیر 1393 - 17:40 | توسط : ماناس | بازدید : 524 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

  • من هم تجربه شما رو داشتم منها بعد سه بار خدا حلما جان رو بهمون داد
    از خدا تو این ماه رمضون
    میخوام که به آرزوت برسی عزیزم توکلت به خدا
  • من هم تجربه شما رو داشتم منتها بعد سه بار خدا حلما جان رو بهمون داد
    از خدا تو این ماه رمضون
    میخوام که به آرزوت برسی عزیزم توکلت به خدا
    .................................................................................
    پاسخ: چقدر خوشحالم که حلما رو دارین.انشالله زیر سایه مامان و باباش باشه عزیزم

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام
(بعد از تائید منتشر خواهد شد)


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی