صورت و دیگر هیچ

دیروز من مهمان شام داشتم.9 نفر. و واقعا خسته شدم.زود خسته میشم.منظورم بیشتر خستگی جسمی هست.من اغلب در مقابل مشکلاتم برخورد بدی دارم.تمام فکر و ذکرم میشود آن مشکل.با آن مشکل میخوابم .صبح که بیدار میشوم اولین چیزی است که به یادم میاید.و بد تر اینکه تمام کارها و فعالیت هایم را کنسل میکنم.و میروم توی یک حالت بد.نه میخورم  و نه به خودم میرسم.کلا تعطیل میشم.

من خیلی علاقه به دادن مهمانی دارم.دوست دارم هر سال با یه تم برای نی نی تولد بگیرم. دوست دارم اتاقش رو مرتب تغییر دکوراسیون بدم.

تا حالا کلی ایده تو ذهنمه. تم های تولدی که انتخاب کردم اینا هستن : ابر-رنگین کمان -خورشید - ستاره - پرنس - پرنسس- زنبور- فرشته - ملوان - آتش نشان و کلی جیز دیگه.و کلی ایده و عکس دارم.ایده آل ترین و زودترین مهمانی که میتونم تصور کنم اینه که مهمانی انتخاب اسم بگیرم براش.حتی سالنی که قراره توش شام بدم هم انتخاب کردم. و حتی دو تا اسم هم انتخاب کردم.

من برا زندگیم برنامه ریزی کرده بودم.همه چی طبق روال بود.فقط یه ویروس بد همه چی رو به هم ریخت.نمی خوام مقام خدا رو آنقدر کوچیک کنم که بگم شاید خدا صلاح دیده نی نی منو بگیره.خدا فراتر از اینهاست در ذهن من.گرچه تعادلی هست و قانونی در طبیعت.اما اتفاقی بود که افتاد.

سر حاملگی اولم خیلی شاد بودم.و چه حاملگی آسونی بود.چند روز بعد از اقدامم متوجه بارداریم شدم.خیلی هیجان زده نبودم.تصورم از پروسه حاملگی این نبود.همه چی طبق روال پیش رفت.وقتی هفته 6 شروع شد تهوع هم شروع شد.خدایا تا محل کارم که میرفتم باهاش حرف میزدم.خیلی دلم برای آن لحظه تنگ شده.اوایل خرداد پارسال بود.آزمایش خون که دادم و فهمیدم در خونم عفونت دارم روز بدی بود.و روزهای بد شروع شد.احتمال ناهنجاری بود.و نی نی من بزرگ میشد.احساس بدی داشتم.و هیچگونه حس مادری هم نبود البته.هفته هشتم رفتم سونوگرافی.و دیدمش.همه در سونوگرافی شاد بودند.من گریه میکردم.هنوز تصویر آن سونو در یادم هست و میکشمش هر از گاهی روی کاغذ. چه روزهای بدی بود.ویار داشتم و این ویار تلخ بود.امیدی نداشتم.سر هفته 12 ساکشن کردم.تمام که شد ویار هم رفته بود.خدایا آن لحظه فکر میکردم اتفاق بد زندگی ام بود.نمیدانستم که 4 ماه بعد نی نی دیگری به من خواهی داد و من که میرفتم تا فراموش کنم آن روزهای تلخ را دوباره به چاهی بیفتم که از زندگی کردنم و از زنده بودنم فقط یک صورت میبینند و دیگر هیچ.


تاریخ : 08 تیر 1393 - 16:45 | توسط : ماناس | بازدید : 517 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

  • انشااله هرچه زودتر یه نینی خوشگل میارید ....
    زندگی به کامتان باد...............
    ....................................................................................

    مامان محیا جان مرسی که آرزوی خوب برام کردی.با دعاهای شما امید میگیرم تو این شرایط بد
  • سلام انشاءالله خداوند به شما یک نی نی ناز و قشنگ بدهد و خبر تولد رو به مابدید ! !
    ...................................................................................

    مامان مینای عزیز ازتون ممنونم.تنها جایی که میتونم توش راحت باشم اینجاست.و دلم یه ذره خالی میکنم اینجا.
  • مریم_دخترخاله شیدا
    یکشنبه 8 تیر 1393 - 22:18
    ایشالله که زوده زود خبر مامان شدنتون رو بشنویم...وبه سلامتی نی نی تون رو به دنیا بیارید...الهی آمین...

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی