سومین بار هم نیامدی

خوب یک ماه هم گذشت و تو نیامدی.

خسته شدم.

میدونی حس میکنم حیات همان 5 سال اول زندگی است که ما کشش داده ایم.به 33 سال.

همان اضطراب و همان ترس های کودکی است.

خوب من از کودکی که حرف میزنم استرسی است که مرا میگیرد دور خودش و میبرد به حیاط یخ زده خانه مان.به اضطرابهای کودکی.به ترس ها و بی امنیتی ها.

به اضطرابهای مادر.

به بی مسوولیتهای پدر.

به گذران سخت زندگی.بستن 8 به 9......

 

به روزهای برفی سرد.به خیاطی های مادرم.به بی خیالی پدرم.خدایا آنقدر سخت گذشت که از زاییدن متنفر بودم.از کودکی بی امید کودکی بی آینده میترسیدم ای خدا


تاریخ : 20 مهر 1393 - 04:04 | توسط : ماناس | بازدید : 508 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام
(بعد از تائید منتشر خواهد شد)


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی