خوب یک ماه هم گذشت و تو نیامدی.
خسته شدم.
میدونی حس میکنم حیات همان 5 سال اول زندگی است که ما کشش داده ایم.به 33 سال.
همان اضطراب و همان ترس های کودکی است.
خوب من از کودکی که حرف میزنم استرسی است که مرا میگیرد دور خودش و میبرد به حیاط یخ زده خانه مان.به اضطرابهای کودکی.به ترس ها و بی امنیتی ها.
به اضطرابهای مادر.
به بی مسوولیتهای پدر.
به گذران سخت زندگی.بستن 8 به 9......
به روزهای برفی سرد.به خیاطی های مادرم.به بی خیالی پدرم.خدایا آنقدر سخت گذشت که از زاییدن متنفر بودم.از کودکی بی امید کودکی بی آینده میترسیدم ای خدا