زندگی میگذره.و من حال خوبی ندارم.نه خواب خوبی دارم نه بیداری خوبی.
پ ن ... اداره که تعطیل شد و داشتم می آمدم خونا.سردرد کوچولویی داشتم.و چشمم داشت در می آمد.رانندگی برایم سخت بود.به زور رسیدم خانه و لورل که خونه بود ناهار رو گرم کرده بود.خوردیم و من از آن لحظه سردرد دارم تا الان که یک طرف سرم انگار که سنگین است و چشمم از حدقه در میاید.
خدایا از تو آرامش میخواهم.این ضربان قلبم را آرام کن. قلبم با کوچکترین اضطرابی از جا کنده میشود.کمکم کن ای مهربان من.