تمام موهای تنم سیخ سیخ است.برای محیای عزیزم.خدایا از تو خواهش میکنم ای خدای مهربان به نی نی کوچولوی محیا قلب بده.خدایا خواهش میکنم.میدانم هر آن کسی که به تو نزدیک است و همیشه حواسش به تو هست را نگرانش میکنی تا مبادا از یادش بروی.شاید هم من الان حرف های بی ربطی میزنم.تو اما قدرت دادن قلب به این دختر نازنین را داری.نوشته های من رو ببین.خواهش میکنم.الان که حساب کردم محیا جان 23 روزه که انتقال انجام داده با حساب من.فکر میکنم حدود هفته دیگه انشالله با کمک خدای مهربان بشه صدای قلب کوچولو رو شنید.
من این حال دختر رو درک میکنم.روزی که با شوهرم رفتیم سونوگرافی.و من که 14 روز تمام بی حرکت در خانه خوابیده بودم.منتظر سونو بودیم.اونجا یک فیلم پخش میشد راجع به حیات در کره زمین.خیلی جالب بود.تماما غرق آن فیلم بودم.کوچکترین احتمالی از مرگ جنین نمیدادم.رفتم تو دراز کشیدم.میلرزیدم.سونو که کرد خودم حس کردم رشدی نداشته.پرسیدم.گفت متاسفانه رشدی نداشته.بدون کوچکترین توجهی به حال من و جلوی چشمان من نوشت miss .
چشمانم را بستم.و آمدم پایین.رفتم بیرون.شوهرم نشسته بود و لبخند میزد.چیزی نگفتم لبخند زدم.جوابم را که گرفتم.گفتم برویم.از پله ها که پایین می آمدیم بهش گفتم.گفت شوخی میکنی؟ برگه را نشانش دادم. نمیدانم ناراحت شد یا نه؟ فقط نگران من بود.چقدر سخت بود.برگشتیم خانه.تشکی که جلوی تلویزیون باز کرده بودم و 14 روز درون آن استراحت مطلق بودم را جمع کردم.تند و تیز شروع کردم به کار کردن.تا عصر شود و دکتر برویم.نمیدانم چه حکمتی هست که معمولا این شرایط میخورد به تعطیلی.یک روز تعطیل منتظر بودم.تا فردا شود و با قرص سقط کنم.
الان خیلی بهترم.از روزی که رفتم پیش این دکتر جدید.خیلی خیلی بهترم.و امیدوار منتظر جوابم.کاش محیا هم بهتر بود.میدانم او الان غرق در افکاری هست که او را به آینده ای دور میبرد.به خانه ای که خالی از فرزند ماند و بلافاصله افکارش میرود به سمت شیر دادن به نوزاد.و لحظه ای به خودش میاد و همه حباب ها میترکند. کاش خدا نا امیدش نکند از درگاهش.خدایا این حق محیا است.تو هستی که حقوق را برای ما تعریف کردی.پس ما هم حق مادری داریم ای خدای مهربان من